چنگیز خان؛ نامی که در تاریخ مترادف خشونت بسیار و فتوحان فراوان است. هشتصد سال پیش، او بزرگترین ارتشی که جهان به خود دیده بود را ساخت و از آن برای برپا کردن بزرگترین امپراطوری تاریخ استفاده کرد. هیچ رهبر دیگری، نه اسکندر و نه ناپلئون و نه هیتلر در پیروزیهای خود حتی به گرد پای این مرد آهنین مغول نمیرسند. او چطور به این جایگاه رسید؟ در «مختصر و مفید» این هفته، خواهید خواند که چطور دهقانی ساده، از یکی از خشنترین مناطق آبوهوایی جهان برخاست و طوفانی به پا کرد که دنیا را زیر و رو کرد.
روزهای نخست
آنچه که ما از روزهای نخست زندگی چنگیز خان میدانیم، به اعتبار کتابی است به نام «تاریخ سری مغولان» که اندکی بعد از مرگ چنگیز نوشته شده. بر اساس این کتاب، چنگیز در سال ۱۱۶۵ میلادی و در جایی میان استپهای آسیای مرکزی به دنیا آمد. همچنین در این کتاب نوشته شده که چنگیز در لحظهی تولد، لختهای خون در دست داشته. نشانهای از پیامدهای هولناکی که تولد او به دنبال خواهد داشت.
محل تولد چنگیز، گوشهای سخت و بیرحم از دنیا بود. مغولها، که رهبری واحدی نداشتند، به قبیلههایی پراکنده تقسیم شده و مدام مشغول نبرد با هم بودند. مغولستان هم سرزمینی وسیع و ناهموار بود؛ واقع شده بین اروپا و چین و مملو از رشتهکوههایی غیرقابل سکونت، صخرهای و با دمایی اغلب زیر صفر. این سرزمین، از دید کشور همسایه یعنی چین، سرزمین «وحشیها»ی بیابانگرد بود. به همین دلیل آنها دیواری بزرگ بر سر مرزهای خود کشیدند تا جلوی غارتگریهای ساکنین اون سرزمین رو بگیرند و اونها رو از شهرهاشون دور نگهدارند.
برای مغولها، قدرت در شمار افراد بود. خانوادههای مغول اغلب پرجمعیت بودند و چند همسری سنتی رایج محسوب میشد. پدر چنگیز خود دو زن داشت. مادر او، زنی بود که پدرش در جنگی از قبیلهی دیگری به غنیمت گرفته بود. او در کودکی با سه برادر، یک خواهر و دو برادر نانتی بزرگ شد. سالهای نخست زندگی او عمدتا به شکار، سوارکاری و پرسه زدن در دشتها گذشت. قبیلهی او هم، مدام در حال حرکت و به دنبال چراگاههایی تازه برای دامها بودند.
روایتهایی که از زندگی چنگیز در این دوران باقی مانده، او را جوانی شجاع و مطیع توصیف میکنند که تنها ترس او از سگها بود. همچنین او جوانی درونگرا بود که اغلب اوقات خودش را در تنهایی و با افکار خودش میگذروند. و البته، او به شدت مستقل بود و هیچ ارزشی در مشورت با دیگران نمیدید. همچنان که بزرگتر میشد، برای همه آشکار میشد که سرنوشت چنگیز فراتر از قبیلهای بود که تا آن زمان تمام جهان او را شامل میشد.
طبق سنتهای معمول، والدین چنگیز در ۹ سالگی برای او خواستگاری کردند. همسری که برای او در نظر داشتند بورته نام داشت و از قبیلهی همسایه بود. چنگیز هم قرار بود به قبیلهی آنها نقل مکان کند تا در کنار عروس آیندهاش بزرگ شود. بعد از اینکه پدر چنگیز او را به قبیلهی نوعروسش رساند، در راه برگشت به قبیلهای از تارتارها برخورد کرد که در حال شکار بودند. آنها به ظاهر مهماننواز میآمدند و به پدر چنگیز غذا و نوشیدنی تعارف کردند. اما، آن خوردنیها آلوده به زهر بودند و پدر چنگیز سه روز بعد درگذشت.
اولین قتل
بعد از مرگ پدر، چنگیز فورا به نزد خانوادهاش، که توسط سایر اعضای قبیله رها شده بودند، برگشت. مادر او، هوئلون، حالا سرپرست خانواده بود و اختلافات بین سه پسر هوئلون و دو برادر ناتنی آنها سرباز کرده بود. یک روز، در حالی که چنگیز ماهیای گرفته بود و آن را در دست داشت، یکی از برادرهای ناتنی جلو آمد و ماهی را از چنگ او درآورد. چنگیز بدون لحظهای تردید، فورا کمانش را بیرون کشید و برادرش را کشت. این اولین نشانه از خشونتی بود که به زودی به شخصیت او شکل میداد و او را تبدیل به خان اعظم میکرد.
در پانزده سالگی، چنگیز به وضوح قویتر و درشتتر از برادرانش بود و در شکار و سوارکاری ماهرتر به نظر میرسید و همین خصوصیات، جایگاه او را به عنوان رهبر در نزد برادرانش تثبیت کرد.
جلوهی او به عنوان مبارزی قدرتمند، در چهارچوب خانوادهی کوچکش باقی نماند. به زودی، قبیلهای که بعد از مرگ پدر چنگیز خانوادهی او را طرد کرده بودند، از ظهور جنگجویی تازه با خبر شدند. آنها نگران از اینکه چنگیز با کمک برادرانش به قبیله حمله کند، بدست به اقدامی پیشدستانه زدند تا ابتکار عمل را به دست بگیرند و چنگیز را اسیر کنند. در پی این حمله، چنگیز فرار کرد و مهاجمان هم در تعقیب او پای به کوه و صحرا گذاشتند. بعد از ۹ روز سرانجام چنگیز تسلیم شد و به اسارت درآمد. او زندانی شد و یوغ چوبی سنگینی بر دوشش گذاشتند.
چند روز بعد، در حالی که چنگیز در چادری زندانی بود و با یوغی بر گردن لاغرتر و ضعیفتر میشد، اسیرکنندگانش مشغول جشن گرفتن پیروزی خود بودند. اما او با وجود سنگینی یوغ چوبی، به نگهبانها حمله کرد و بر آنها غلبه و فرار کرد. او قبل از اینکه سایر افراد قبیله متوجه فرارش شوند، خود را به رودخانه رساند. اما تلاش برای گذشتن از رودخانه با یوغ چوبی که بر دوش داشت مترادف مرگ بود. برای همین، چنگیز به همان چادری که از آن آمده بود بازگشت. در آنجا نگهبانی که قبلا با غلبه بر او فرار کرده بود را زخمی پیدا کرد. او به نگهبان زخمی گفت که اگر به او در باز کردن یوغ کمک نکند و اسبی به او ندهد، به بقیه خواهد گفت که در فرار کمکش کرده است. این تهدید کارساز بود و چند دقیقه بعد، چنگیز از دست کسانی که او رو اسیر کرده بودند، چهارنعل به سمت سرنوشت میتاخت.
یافتن متحدین تازه
یک سال بعد، در ۱۶ سالگی، چنگیز به روستای بورته، دختری که در ۹ سالگی قولش را گرفته بود برگشت. وقت ازدواج بود. پدر بورته، به عنوان هدیهی ازدواج یک کت سمور بسیار زیبا به چنگیز هدیه داد. فردای آن روز، چنگیز دست نو عروسش را گرفت و او رو با خود نزد خانواده آورد و مراقبت از مادرش را به او سپرد. بعد سوار اسب شد و به قبیلهی همسایه رفت و کتی که از پدر همسرش هدیه گرفته بود را تقدیم به سالار قبیله که طغرل نام داشت، کرد. با این کار او با رهبر قدرتمند قبیلهی همسایه بیعت کرد. سپس چنگیز از طغرل خواست تا به او در جلب وفاداری قبیلههایی که پس از مرگ پدر، خانوادهی او را رها کرده بودند کمک کند. طغرل نسبت به چنگیز احساس همدردی میکرد و به این ترتیب پیمانی محکم بین این دو شکل گرفت.
خبر این اتحاد به زودی به گوش همه رسید. به این ترتیب، قبیلههای اطراف هم وفاداری خود را ابراز کردند و طولی نکشید که چنگیز شروع به ساختن ارتشی نیرومند از بهترین جنگجویان کرد. اما قبل از اینکه این ارتش آمادهی نبرد شود، فاجعهای رخ داد. گروهی از سوارکاران به قصد دزدیدن زنان اردوگاه چنگیز به آنها حمله کردند. اغلب افراد قبیله موفق به فرار شدند، اما بورته همسر چنگیز، به اسارت متجاوزین درآمد.
چنگیز با درماندگی به سمت قبیلهی طغرل رفت و کمک خواست. طغرل هم درخواست چنگیز را رد نکرد و به او قول داد که متجاوزین را نابود خواهد کرد و همسرش او را پس خواهد گرفت. طی چند ماه آینده، این متحدین موفق شدند از قبایل اطراف ارتشی پنج هزار نفره جمع کنند و به متجاوزین حمله کنند.
این حمله سریع و قاطع بود. انبوه مغولها اردوگاه حریف را ویران کردند و با کشتاری بیرحمانه و غارتگری، چیزی از آنها باقی نگذاشتند. در این میان، آنها بورته همسر چنگیز را هم پیدا کردند. او اگر چه زنده بود، اما بارها مورد تجاوز قرار گرفته بود و حامله بود. اندکی بعد بورته پسری به دنیا آورد که مشخص نبود آیا فرزند چنگیز است و یا نتیجهی تجاوز در دوران اسارت.
قدرت مطلقه
در پی این پیروزی، قدرت چنگیز دو چندان شد. او با قبیلهی دوست دوران کودکیاش، یعنی جاموکا، اتحادی تازه برقرار کرد. این دو رفقایی جدانشدنی بودند و یکدیگر را برادر خونی خطاب میکردند. رفاقت بین چنگیز و جاموکا چنان بود که همیشه با هم بودند. با هم غذا میخوردند، با هم میخوابیدند و با هم بیدار میشدند. آنها عملا با هم زندگی میکردند و همین منجر به حسادت همسر و مادر چنگیز میشد. مادر و همسر چنگیز سخت تلاش میکردند چنگیز و جاموکا را از هم جدا کنند، به همین دلیل شروع به راه انداختن شایعاتی دربارهی جاموکا کردند.
شاید به خاطر تاثیر بسزای مادر و همسر چنگیز در زندگی او و شاید هم به خاطر شهوتی که نسبت به قدرت مطلقه داشت، اما به هر حال رابطهی بین چنگیز و جاموکا شکرآب شد. در ۱۱۸۵ وقتی دو قبیلهی چنگیز و جاموکا مشغول کوچ به مناطق پر آب و علفتر بودند، جاموکا تصمیم گرفت در درهای اتراق کند و از چنگیز هم خواست که به او بپیوندد. چنگیز توجهی به درخواست جاموکا نکرد و به مسیر خودش ادامه داد. چند کیلومتر که جلوتر رفت، متوجه شد نه فقط اعضای قبیلهی خودش، بلکه بسیاری از قبیلهی جاموکا هم رهبرشون رو تنها گذاشتند و به دنبال چنگیز به پیش رفتند.
به این ترتیب، چنگیز تبدیل به فردی شد که بزرگترین قبیله در بین مغولها رو رهبری میکرد. این امر تا حدودی به خاطر این بود که مغولها امنیت را در تکثر میدیدند و بخشی هم از اجبار بود. زیاد شدن افراد قبیلهی چنگیز و ضرورت تامین غذای آنها، و همچنین قدرتطلبی و تمنای ثروت ذاتی او، چنگیز را به سمت غارت قبیلههای دیگر و دزدیدن زنان و اموال آنها میکشید. کتاب «تاریخ سری مغولان» نقل قولی از چنگیز رو در خود دارد که ممکن است قبلا در فیلم Conan The Barbarian از زبان آرنولد شوارتزنگر هم شنیده باشید:
«لذتی بالاتر از این نیست که بر دشمنان غلبه کنید و قبل از اینکه آنها به دنبال شما بیفتند، شما آنها را تعقیب کنید، آنها را غارت کنید و عزیزانشان را به عزایشان بنشانید، اسبهایشان را بتازانید و همسران و دخترانشان را به آغوش بگیرید»
چنگیز خان
چنگیز در سالهای بیستم زندگی، تواناییهای درخشانش در جنگهای روانی را هم اثبات میکرد. او به قبیلهای چنان وحشیانه، هولناک و ویرانگر حمله میکرد که قبیلههای اطراف مرعوب قدرت او شوند و بعد بدون درگیری تن به تسلیم دهند. در نتیجهی این تاکتیک، هزاران نفر از دشمنان او به سادگی و از ترس تبعات مقاوت در مقابل بیرحمی چنگیز، به تسلیم او در میآمدند.
پس از گرد آوردن قبایل مختلف مغول در دل یک قبیلهی متحد و واحد، چنگیز حالا چشم به جهانی فراتر از کوههای مغولستان داشت. در میان اندک قبایلی که هنوز به او نپیوسته بودند، جاموکا دوست سابق و دشمن قسمخوردهی فعلی او هم بود. البته این دو با هم مدارا میکردند و مردم دو قبیله هم در تلاش بودند تا صلح شکنندهای که بین چنگیز و جاموکا شکل گرفته بود را حفظ کنند. اما با این حال، روزی اختلاف نظر بر سر چراگاه دامها به خشونت کشیده شد و یکی از مردان چنگیز، سربازی از قبیلهی جاموکا رو کشت. جاموکا خشمگین از این تعرض، با حمله به اردوگاه چنگیز واکنش نشان داد. غیرمنتظره بودن و سرعت برقآسای این حمله، منجر به کشته شدن بسیاری و به اسارت رفتن هفتاد نفر از جنگسالاران چنگیز شد. جاموکا بعد از شکنجههای فراوان، تمامی اسرا رو زنده زنده در آب جوش انداخت و کشت.
چنگیز از این شکست تحقیرآمیز شوکه شد. اما او از این شکست نتیجه گرفت که ارتش او هنوز آمادگی فتوحات بزرگی که او در ذهن داشت را ندارد. در نتیجه، تصمیم گرفت ارتشی تازه پرورش دهد و آن را به ماشین جنگی عظیمی تبدیل کند. سپاهی از جنگجویان که جهان تا آن زمان به خود ندیده بود.
نتیجهی این تلاشها، ارتشی بود به غایت متحرک که قادر بود بیش از ۱۰۰ کیلومتر در روز جابجا شود. مردانی که با چنان نظم و ترتیبی پرورش داده شده بودند که بدن و ذهن آنها مثل فولاد بود.
طولی نکشید که شهرت این ابر ارتش «وحشیها» از مرزهای مغولستان فراتر رفت. هنگامی که حاکمان امپراطوری چین از وجود این ارتش با خبر شدند، از چنگیز دعوت کردند تا در کنار آنها با غارتگران، تارتارها و مزاحمان مبارزه کند.
تارتارها مدتها بود که دشمن مغولها بودند و چنگیز این پیشنهاد را نه فقط به عنوان فرصتی برای تسویه حساب با دشمن قدیمی، بلکه امکانی برای گسترش دسترسی خود در سطح بینالمللی میدید. چنگیز خیلی زود دستور حمله به تارتارها را صادر کرد و آنها را از بین برد. وقتی که ارتش چنگیز از شکست تارتارها برگشتند، جاموکا دوباره فرصت را غنیمت دید و به چنگیز حمله کرد. این بار اما، ارتش او آماده بود. پس از سه دور مبارزهی خونین، سرانجام پیروان جاموکا تسلیم شدند. خود جاموکا اما، فرار کرد و به قبیلهی نایمان پناه برد که قبیلهای قدرتمند و ساکن در شمال غربی استپها بودند.
وقتی خبر پناهنده شدن جاموکا به قبیلهی نایمان به گوش چنگیز رسید، او فوری دستور نابودی نایمانها را صادر کرد. هشتاد هزار نفر جنگجوی درجه یک و خشن مغول به سمت نایمانها رفتند و آنها را در خون خودشان غرق کردند. شگفتانگیز اینکه جاموکا باز هم فرار کرد. او این بار به قبیلهای کوچک و کوهنشین پناه برد اما مردان این قبیله از ترس اشغالگران، به جاموکا خیانت کردند و او را تسلیم اردوگاه چنگیز کردند.
چنگیز از عدم وفاداری این افراد به جاموکا منزجر شد و تمامی آنها را قتل عام کرد. سپس چنگیز به جاموکا پیشنهاد داد که عذرخواهی کند تا او از جانش بگذرد، اما جاموکا این پیشنهاد را رد کرد و التماس کرد که اعدامش کنند. چنگیز هم به خواهشهای او جواب داد و دستور داد تا او به روش سنتی مغولها در یک فرش پیچیده و اعدام شود.
با وجود شهره بودن چنگیز به بیرحمی، او نتوانست مراسم اعدام دوست قدیمیاش را تحمل کند و رو برگرداند و از صحنه دور شد.
خان کبیر
با شکست نایمانها، چنگیز حالا رهبری جمعیتی حدود ۲ میلیون نفر رو بر عهده داشت، و طعم این قدرت چنان بر او مزه کرده بود که به چیزی جز افزایش فتوحاتش فکر نمیکرد. تا این زمان، هنوز بخشهایی از مغولستان وجود داشت که زیر سلطهی او نبود؛ از جمله سرزمینهایی در شرق و جنوب مغولستان. در ماههای بعد، او این سرزمینها را هم یکی یکی به تسلیم خود درآورد.
چنگیز خود جنگندهای ماهر بود و همیشه جلوی سپاه میجنگید تا شخصا بر تمام جزئیات حمله نظارت داشته باشد. با این حال بزرگترین توانایی او شمشیر زدن نبود، بلکه هوش او در انتخاب ژنرالهای مستعد برای مدیریت ارتشش بود. به این روش، او موفق به متحد کردن مردمانی شد که برای قرنهای متوالی با هم مشغول جنگ بودند. سرانجام در سال ۱۲۰۶ بود که مردم چنگیز را به سمت رهبر اعظم خودشون منصوب کردند و به او لقب خان دادند. آنچنان که در کتاب «تاریخ سری مغولان» آورده شده، مردم به چنگیز گفتند که:
«ما تو را رهبر و خان خود مینامیم. ما مثل صاعقه بر دشمنان تو فرود خواهیم آمد. ما بهترین دختران را از میان خانوادهی دشمن به تو تقدیم خواهیم کرد. اگر روزی از تو نافرمانی کردیم، سرهای ما و همسران و فرزندانمان را از تن جدا کن و بر خاک بیانداز»
در بین فتوحات مختلف، چنگیز از نتایج این پیروزیها هم بهرهمند میشد و لذت میبرد. او مدام همسران بیشتری اختیار میکرد و فرزندان بیشتری در دامن آنها میگذاشت. از همسر اول خود بورته، چهار پسر داشت که هر کدام بر بخشهایی از امپراطوری او حکومت میکردند.
اما با وجود ثروت، تجملات و خانوادهی بزرگی که برای خود ساخته بود، چنگیز رویایی جز ادامهی تاخت و تاز و فتح سرزمینهای بیشتر نداشت. او در پی این بود که جایگاه خود را، نفس به نفس امپراطوری همسایه و تا لب دیوار بزرگ چین تثبیت کند.
فتوحات خارجی
در سال ۱۲۰۶ چنگیز اجلاس بزرگی از ژنرالها و رهبران قبایل خود به راه انداخت تا دربارهی نقشهی او برای حمله به چین بحث کنند. در آن زمان بین مغولستان و چین، پادشاهی ژیا محل زندگی قوم تانگوت، قرار داشت. این منطقه مسیری کلیدی برای تجارت بین آسیای مرکزی و غرب محسوب میشد. چنگیزخان کارزاری برای فتح این منطقه ترتیب داد و ظرف دو سال، موفق شد تمام امپراطوری ژیا رو تحت سلطهی خودش در بیاره. اکنون، راه برای حمله به چین باز شده بود.
چنگیزخان ابتدا در تلاشی برای تثبیت معاملات قبلی خود با امپراطوری چین، سفیر صلحی را به لب دیوار فرستاد. اما مقامات چینی به نیت این فرستاده مشکوک شدند و او را به مرگ محکوم کردند. وقتی این خبر به چنگیزخان رسید، او به چادر خود رفت و برای سه روز روزه گرفت. بعد از سه روز، او با اعلام این خبر بیرون آمد که از آسمان وعدهی پیروزی را شنیده و وقت آن است که ارتش او به قصد انتقام رهسپار چین شود.
خیلی زود، چنگیزخان در حالی که چهل هزار سوارهنظام مغول را پشت سر خود داشت به دیوار چین رسید؛ دیوار را خرد کرد و وارد چین شد. آنها سپس با سرعتی سرسامآور مثل صاعقه بر سر مقرهای امپراطوری چین فرود آمدند و دشمن را نابود و اردوگاه آنها را از بین بردند.
در جریان همین حمله به چین بود که افسانهی خشونت و بیرحمی چنگیزخان شکل گرفت. او هر وقت که به روستایی از دشمن نزدیک میشد، زنان و کودکانی که قبلا اسیر گرفته بود را به عنوان سپر انسانی در مقابل ارتش خود حرکت میداد.
در طی دو سال، او به جون-دو، پایتخت امپراطوری چین رسید. شهری که امروزه ما پکن خطابش میکنیم. این شهر در زمان حملهی چنگیز با دیواری مستحکم حفاظت میشد. ارتش چنگیزخان، یک سال تمام شهر را محاصره کرد. تا اینکه سرانجام به کمک برجهای متحرک و منجنیق، موفق به عبور از دیوار شدند. سپس جنگ خونینی در گرفت و بعد از قتل عام هزاران چینی، پایتخت سقوط کرد.
بعد از تسلیم امپراطوری چین، چنگیز به استپهای محل زادگاهش برگشت. اما طولی نکشید که دوباره آتش کشورگشایی و جاهطلبی در روح او زبانه کشید. این بار او چشم به غرب دوخته بود و پادشاهی ایران در سر راه او به اروپا قرار داشت. چنگیز با وجود تسلط بر کشور عظیم و ثروتمندی مثل چین، نیازی برای حمله به ایران احساس نمیکرد و علاقمند به تجارت و بازرگانی با ایران و از مسیر ایران بود. او سلطان محمد خوارزمشاه، پادشاه ایران را سلطانی مقتدر میدانست و در تلاش بود تا با او روابطی دوستانه برقرار کند. چنگیزخان برای نشان دادن حسن نیت به سلطان محمد، چهارصد و پنجاه بازرگان که اغلب مسلمان بودند را با نامهای شامل درخواست برقراری رابطه بین دو دولت، به ایران فرستاد. در بدو ورود این بازرگانان به ایران، حاکم محلی که تحت تاثیر ترکان خاتون، مادر سلطان بود به مال و اموال این بازرگانان طمع کرد و به اتهام جاسوسی آنها را بازداشت کرد و نامهای با مضمون بازداشت تعدادی جاسوس مغول، به سلطان محمد خوارزمشاه نوشت. سلطان این خبر را سوءنظر چنگیز خان به ایران تعبیر کرد و دستور داد تا تمام ۴۵۰ بازرگان مغول را قتل عام کنند و اموال آنها را به پایتخت ایران بفرستند.
وقتی خبر به چنگیزخان رسید او شدیدا خشمگین شد، اما باز از در صلح درآمد. او نامهای به شاه نوشت و خواستار تسلیم کردن حاکمی که بازرگانان مغول را دستگیر و اعدام کرده بود شد. اما سلطان محمد نه تنها درخواست چنگیز خان را قبول نکرد، بلکه فرستادهی چنگیز خان را هم به قتل رساند و همراهان او را با ریش و سبیلی بریده به نزد چنگیز برگرداند.
این موضوع برای چنگیزخان، که اعتقاد ویژهای به مصونیت سفرا و فرستادگان داشت، بسیار سنگین بود. زمان انتقام فرا رسیده بود. چنگیزخان بزرگترین ارتشی که جهان تا آن زمان به خود دیده بود را جمع کرد و با بیش از ۲۰۰ هزار جنگجو به ایران حمله کرد و برای چندین سال قتل و خونریزی در سراسر ایران حاکم شد. وقتی که خونریزیها فروکش کرد، دیگر قدرتی برای شاه ایران باقی نمانده بود. امپراطوری چنگیزخان حالا از دریای زرد در شرق، تا دریای خزر در غرب ادامه داشت.
پایان کار
پیش از بازگشت چنگیز به استپهای مغولستان، او پسرش اوگتای را به عنوان جانشین و وارث امپراطوریاش منصوب کرد. مدیریت امپراطوری چنان وسیع، دردسرهایی برای چنگیزخان ایجاد کرده بود. در تابستان ۱۲۲۶، او پیشاپیش ۱۸۰ هزار جنگجوی خود به قصد سرکوب قیام مردم تانگوت در حرکت بود که از اسب افتاد و به شدت زخمی شد. او در لحظه جان به در برد، اما به مرور زمان حالش بدتر و بدتر شد. تا اینکه سرانجام در ۱۸ آگوست ۱۲۲۶ میلادی یا ۲۷ مرداد سال ۶۰۵ خورشیدی، در سن ۶۲ سالگی و در اوج قدرت درگذشت.
میراث چنگیزخان، توسط نوهی او کوبلای خان ادامه پیدا کرد. او سلطهی مغولها را از شرق دور تا اروپا گسترش داد و بزرگترین امپراطوری تاریخ را ساخت. با تمام خونریزیها و جنایتها و تجاوزهایی که خان در طول عمرش کرد، اما ماندگارترین تاثیر او بر جهان این بود که فتوحاتش منجر به برقراری ثبات در شرق و غرب شد و به این ترتیب اولین جریانهای تجارت بین جهان شرق و جهان غرب برقرار شد.
۲ comments On زندگی و میراث چنگیز خان
زندگی چنگیزنشان می دهد ، چنگیز هم شکستهایی را تجربه کرده بود ولی دوباره تلاش کرده راه حل های جدید را پیدا کرده وبه پیروزی رسیده است.
یک افسانه مغولی می گوید سگ گرگی به مادر چنگیز تجاوز کرد وچنگیز به وجود امد برای همین گرگ نماد ارتش چنگیز بود البته افسانه ها نمی تواند درست باشد